سربلند
برای برادر شهیدم، آقا محسن حججی:
چشمانم را میبندم و دلم را روانه میکنم سمت تختِ فولاد. همان مسیری که تو با موتورت میرفتی.
همان موتوری را میگویم که کیلومترش را گره زده بودی به پیشانی بندِ سبز رنگ «یا زهرا» و با آن، ابتدا مقصد گلزار شهدای نجفآباد را طی میکردی و بعدش از جاده دُرچه کج میکردی سمت ابریشم، تا برسی به تخت فولاد.
دلم پر میکشد تا مسیری که به آن می گفتی زیارت حرم تا حرم، حرم شهدای نجف آباد تا حرم شهدای تختِ فولاد. دلم پر میکشد تا خود گلزار شهدای تخت فولاد.
میدانی؟! این مسیر هنوز هم نوای مداحیهای بین راهت را در آغوش دارد. هنوز هم گرمای اشکهایت را به خاطر دارد. هنوز هم از عطر توست که این مسیر چنین عطراگین است.
میدانی؟! هنوز صوت حدیث کسایت بر مزار حاج احمد کاظمی طنین انداز است. هنوز کاغذهای مقواییِ 14 تایی به نیت چهارده معصومت، که جملات زیبای حاج احمد را در آن مینوشتی، به یادگار مانده. همان جملاتی را میگویم که مسیرت را عوض کرد. همان جملاتی که تو را عاشق کرد. همان جمله ایی که میگفت: «سعی کنید بیشتر به خدا نزدیک شوید و هر چهقدر به خدا نزدیک شوید، خدا هم بیشتر دوستتان خواهد داشت.»
اینجا هنوز هم عقب عقب راه رفتنهایت بعد از زیارت شهید کاظمی را در دل دارد.
میبینی! اینجا پر از یاد توست.
گوشه به گوشه اش خاطرات تو را مرور میکند.
می دانی! اینجا هر لحظهاش، دلتنگ توست محسن جان.
____
پ.ن: امشب کتاب سربلند را تمام کردم و دلم آشوب و بیقرار شد. پیشنهاد میکنم شما هم حتما بخوانید.
پ.ن۲: سربلند، برگرفته از روایتهای زندگی شهید حججیست که آقای محمد علی جعفری آن را قلم زده است.
✍ به قلم: #زهراسادت_رضایی ?
دل بارانی
آسمان امشب دلگیر است. بغضش را باران کرده و فرو می ریزد و هر قطره اش را نوش دارویی می کند برای تسکین التهابِ گونههای عطشناک زمین.
چشمان من هم بارانی ست.من هم دلگیرم. من هم بغضم را فرو می خورم اما از منِ ابری، بارشی در کار نیست. حالا می فهمم که چرا روزهای ابری دلگیر تر از روز های بارانی ست .
بارش باران، دل آسمان را سبک می کند. مثل قصهی دل آدم و اشک هایش. دل هم که سبک شود دیگر غمی نیست. اما من دلگیرم و بغضم شده مثل همان ابر بغض داری که نمی بارد. مثل همان ابرهای سنگین،دلگیر دلگیرم.
بین خودمان بماند! امشب از آن شب هایی ست که بدجور میل پرواز دارم.
می دانید! یک وقت هایی در زندگی هست که دیگر دلت بند زمین نیست. دوست داری پرواز کنی. بروی بالا، بروی تا خود ابرها و با ابرهای تیره بنشینی یک دل سیر اشک بریزی و بباری و بباری. اما پریدن هنر می خواهد، بال می خواهد، دل سبک می خواهد.
من نه هنر پرواز دارم نه بالش را. از شما چه پنهان بال پروازم را سنگ گناهان شکسته. راستش یک جورایی باید بگویم روی پرواز را هم ندارم.
با بال و پری شکسته از همین جا، از همین گوشه ی زمین، دانه های اشک آسمان را می شمارم و نمی دانم دقیقا از کی! از کجای قصه، ابر دلم بارانی می شود. نمی دانم از کی، آسمان اشکش را با شوری اشک هایم شریک می شود. نمی دانم چه وقت، چه موقع، مثالم می شود از زمین به آسمان باریدن. فقط این را می دانم که معبودم این شب ها کریمانه سقف آسمانش را وسیع تر کرده. پر شکسته و دل شکسته و روسیاه هم ندارد، همه را به راه طلبیده.
این شب ها با نردبانی از جنس دعای جوشن، زمین و آسمان را به هم وصل کرده. دعایی که هر بندش پله ایی می شود که دل شکسته هایی مثل من دل هاشان را بر دارند و با چشم های بارانی سبحانک یا الله گویان خودشان را به آسمان عشق برسانند و اشک هاشان پیوند بخورد به دریای رحمت الله.
در این شب بارانی اگردلتان پرواز کرد وبارانی شد ما را هم به خاطر بیاورید که سخت محتاج دعای شماییم.
شهید آینده یا خودحجت خدا پندار؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
با یک حال درب و داغانی رفتم در اینستاگرامم استوری بگذارم. میخواستم از بیخوابی شکایت کنم و حتی بگویم کاش یک نفر بود بیاید با هم حرف بزنیم! مثل قدیم تر ها که تا اذان صبح با دوستانم از هر دری می گفتیم و در واتس اپ برای یکدیگر قلب تپنده روانه می کردیم.
اما تا پایم را گذاشتم در اینستاگرام و کمی پست های خانه را بالا پایین کردم، چشمم خورد به عکس های آقای چ. و کپشنی که یکی از فالویینگ هایم نوشته بود:
«چمران بودن سخت است و حالا سخت تر هم شده…. ما یا دانشجوی خوبی هستیم برای استاد یا بنده ی خوبی هستیم برای خدا یا دوست خوبی هستیم برای بقیه یا رزمنده ی خوبی در جنگ یا کارمندی خوب در اداره یا شهروند خوبی برای جامعه یا مادر خوبی در خانواده یا فقط یک فرزند خوب برای پدر و مادر… یا هزار و یک نقش خوب دیگر برای موقعیت های مختلف!
ما یاد نگرفته ایم که همزمان هم بنده ی خوبی باشیم و هم دانشجوی خوبی، هم شعر بخوانیم و هم کتاب های علمی و درسی… هم مهربان باشیم هم لطیف، هم پر از جذبه و مملو از خشم در برابر دشمن.
ما یاد نگرفته ایم هم جوری نماز بخوانیم که از این دنیا کنده شویم و هم جوری درس بخوانیم که متوجه صداهای اطراف نشویم. ما یا اینقدر عبادت کرده ایم که پی علم نرفته ایم یا آنقدر پی علم رفته ایم که از هر آنچه عبادت است جا مانده ایم. 20 بودن نمره ها واقعا مهم نیست اما وقتی چمران نمره ی 22 می گیرد مهم است… کدام چمران؟ چمرانی که در میدان جنگ و جهاد در راه خدا می درخشد. در عبادت و بندگی می درخشد… در زندگی، در مقام همسر، در مقام فرمانده، در مقام سرباز… حالا همان چمران در میدان علم هم می در خشد. خدا کند کمی چمران وار زندگیمان را پیش ببریم. دلم کمی دهلاویه خواست که بروم مدد بگیرم از چمران…»
به یاد شهید چمران افتادم و کتاب مرد رویاها… شهیدی که شاید ظاهرا می شناسمش و خاطراتی از او حفظ کرده ام اما از دور با او آشنا هستم.
به لطف خدا چند وقتی است با شهدا گره خورده ام. زیاد درباره شان می خوانم. خصوصا شهدای مدافع حرم. حالا مدافعان حرم هم هستند. کسانی شبیه حمیدرضا اسداللهی که حقیقتا چمران زمانه شان شدند! یا مثلا تقی ارغوانی، هادی باغبانی و محسن خزایی که جای آوینی ها را پر کردند. یا حسین همدانی ها که پا جای پا همرزمان دیرینه ی خود مثل صیاد شیرازی ها گذاشتند و این پازل عظیم را خالی نکردند!
من چرا جا بمانم؟
من هم یکی هستم شبیه تمام شهدا، شبیه تمام آدم های خوب دنیا. شبیه تمام عبادالله الصالحین!
یک نفر که حالا بال پروازی هم در اختیار دارد و دیگر هیچ بهانه ای برای درجا زدن ندارد! یک نفر پر از سودای رسیدن.
دوستی در جواب التماس دعایم گفت:«من پیش امام رضا(ع) سفارشتو می کنم اما اگه دستاتو بستی و هدیه ها رو نمیگیری، کم کاری من نیست!»
تصمیم گرفته ام دست بسته پیش نروم. چرا من با این همه ادعا، با گنجینه هایی به نام معارف شیعی، با عظمت هایی مثل فرهنگ جبهه و دفاع مقدس و مدافعان حرم، نتوانم پر انرژی باشم؟ کسی باشم که منبع خیر است؟
حرف ها بسیار است برای نوشتن و شاید از همه محتاج تر برای خواندن و دوره کردن خودم باشم!
به قول استاد پناهیان ما نباید قهرمان زندگیمان را تنها بگذاریم تا از راه به در شود. باید مدام مسیرهای پیش آمده اش را دوره کنیم و او را به سعادت نزدیک کنیم… اینها را نقل به مضمون می گویم! چون همیشه پیش تر از آنکه این سخن از استاد پناهیان را بخوانم فکر میکردم زندگی من، یک کتاب است و من قهرمان آن هستم! باید جوری زندگی کنم که این داستان پر نشیب و فراز، خواندنی باشد…
چه خوش که انتهایش نقش اول شهید شود. شبیه زندگینامه های شهدا، شبیه کتابهای نیمه ی پنهان ماه و مدافعان حرم روایت فتح… شبیه این همه بیوگرافی که در فضای مجازی ریخته و اول هرکدامشان نام یک شهید نقش بسته…
شبیه شهدای کربلا… شبیه…
می خواهم به داد قهرمان زندگی ام برسم…
بسم الله…
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه
جنة البقیع
بسم الله
بقیع را ترجمه کردهاند: جایی که درختها یا کُندههای درختهای گوناگون دارد…
راست میگویند، دقیقا همین است. آن زمانی را که آرامگاه یثرب را بقیع نامیدند، نمیدانم چرا بین همه نام، این را برگزیدند. اما این روزها، درختان بسیاری در آن، جا گرفته است. میدانم دیدن این باغ سرسبز، چشم بصیرتی میخواهد که امثال من از آن محروم است. اما اینجا قطعهای از بهشت است. اگر مجالی باشد و قدم در بقیع بگذاریم، تاریخ اسلام روبرویمان جان میگیرد، مرور میشود…
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم)، پسرش را در بقیع به خاک میسپرد. وقتی مریضی، ابراهیم دوساله و شیرین را از دنیا رها میسازد، بقیع مأمنش می شود.
دوران نوجوانی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)، در آغوش گرم کسی میگذرد که سعی میکرد میان فرزندان بیشمارش، از او غافل نشود و مادرانه هوایش را داشته باشد. فاطمه بنت اسد، تلاش کرد جای خالی مادر را برای نوه عبدالمطلب، پر کند… تا جایی که توان داشت. روزی هم که دنیا و مافیهایش را ترک کرد، رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)، عزادار دومین مادر شد. خودش قبر را مهیا کرد، قبل از او، داخل خانه جدید مادر خوابید و عبایش، کفن بانویی شد که نگذاشت گرد یتیمی بر چهرهاش بماند.
*
بانوی دیگری نیز مادرانه پیامبر را دوست داشت. حلیمه، از کودکی او را در آغوش کشیده، بزرگ کرده و گل وجودش را آبیاری کرده بود. روزی هم او، دردانه اش را تنها میگذارد و در بقیع آرام میگیرد.
چند قدم آن طرف تر، مزار عموی پیامبر و همبازی کودکی اوست. اگر به موازات دیواره بقیع، قدم برداریم، مزار عمه بزرگوار پیامبر است که در جوارشان، مادر علمدار کربلا، بعد از مدت ها که بالای سر صورت قبر پسرانش، اشک می ریخت، دارفانی را وداع گفت.
کمی بالاتر قطعه همسران پیامبر است، همانهایی که به تعبیر خدا، ام المؤمنین هستند و گاهی قدر و منزلت این هدیه الهی را ندانستند. زینب، رقیه، ام کلثوم، خواهران حضرت مادر نیز همان نزدیکیها مدفونند. بیت الأحزان نیز همین اطراف است… اتاقی که حضرت مادر بعد از وفات پدر بزرگوارشان، آنجا را تنها محلی یافتند که گریهاش را تاب بیاورد. گریه بر سرنوشت امتی که هنوز پیامبر در خاک آرام نگرفته بود، که وصیتش را زیر پا گذاشتند و وصیاش را خانهنشین کردند.
*
باز هم اگر چرخی بزنیم، تاریخ پیش چشممان، زنده میشود. از حسن مثنی، که تنها جانباز حادثه کربلا و داماد حضرت ارباب است، عثمان بن مظعون، اولین مهاجری که در مدینه، دعوت حق را اجابت کرد؛ تا مجروحین جنگ احد، که بعد از بازگشت به شهر، نتوانستند دوری رفقای شهید را تاب بیاورند.
صحابه زیادی در بقیع آرمیده اند. مقدادبن عمرو، که یکی از چهار صحابه خاص حضرت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، جابربن عبدالله انصاری که سلام رسول خاتم را به امام باقر(علیهالسلام) رساند، تا عبدالله بن مسعود و سعد بن معاذ.
*
برادر امیرالمؤمنین (علیه السلام) و دامادش نیز، همینجایند.
اگر تاریخ را جلوتر بیاییم، امام ششم، مادر و فرزند ارشدشان را هم در بقیع به خاک سپردند.
*
اگر بقیع، فقط همین بزرگان اسلام را در خود جای داده بود، باید بقعه و بارگاهی میساختیم تا یادمان نرود، فراموشمان نگردد که اسلام با مجاهدت چه کسانی به اینجا رسیده، چه بزرگانی، برای اسلام جان فدا کردهاند… چه مؤمنینی، اسلام را با جان و مال حفظ کرده اند تا به دست من وشما برسد.
میدانم اصل کار را نگفتهام… ننوشتم که چهار امام شیعه همین جا آرمیدهاند. غم تخریب بقیع، بدون مزار چهار دردانه الهی، آنقدر سنگین است که قلبم تاب نمیآورد از هتک حرمت به مزار امام حسن مجتبی، حضرت سید الساجدین، حضرت باقرالعلوم و امام صادق (علیهم السلام) که مفتخریم مذهبمان را ایشان تبیین کردهاند، خطی بنویسم…
کاش شیربچههای حیدر کرار که داوطلبانه و صف به صف از مزار عمه سادات پاسداری کردند و نگذاشتند حتی یک آجر از این بارگاه نورانی کم شود، آن سال هم بودند و اجازه نمیدادند هیچ کس به بقاع بقیع نزدیک شود.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و اخر تابع له علی ذلک
باید اجـــــازه از طـــــرف مادرت رســـد
تا از جگر برای تو زاری کنم حسن (علیه السلام)
حتی نوادگان تو صـاحـب حــــــرم شـــدند
کی می شود برای تو کاری کنم حسن (علیه السلام)
گنبــــد که نه، ضــــــریح نه، تنها برای تو
باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن (علیه السلام)
تنهــــــاترین امامی و بی کس ترین غریب
گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن (علیه السلام)1
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: شاعر، جواد حیدری
تا واقعیت
آن شب سریال پایتخت را نگاه می کردم. وقتی صحنه ی درگیری بین داعش و نفربر حامل خانواده ی نقی معمولی را می دیدم، با این که می دانستم این صحنه ای از فیلمی ساختگی است، اما اعتراف می کنم که از شدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود.با اینکه ماجرا به خیر گذشت و در ادامه با صحنه های طنز روبرو می شدم، اما فکر و ذهنم مشغول بود و خنده بر لبانم نمی نشست.
یاد اینکه این گونه صحنه ها بارها در سوریه تکرار شده است و هزاران زن و مرد و بچه و پیرمرد و و جوان در محاصره و مبارزه با داعش قرار گرفتند و بسیاری از درگیری ها به خیر نگذشته است، روح و روانم را آزار می داد.
قبلا اگر فیلم و عکس واقعی از جنایات داعش در فضای مجازی پخش می شد، از نگاه کردن به آن امتناع می کردم، و تمام تنفر من از داعش برخاسته از شنیدن و خواندن جنایات آن ها بود. اما امشب گوشه ای از مظلومیت و غربت مردم سوریه را احساس کردم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. تصمیم گرفتم دوباره همان صحنه از فیلم را در تکرار سریال ببینم. اما این بار در کنار همان احساس غم و غربت، دلیری جوانان کشورم، دلاوران سوریه و جوانمردان افغانی و عراقی را در مبارزه با داعش به یاد آوردم، قلبم کمی آرامش یافت.
من امشب فهمیدم شهدایی چون حججی، کمالی دهقان، صدر زاده، اینانلو و دیگر شهدای مدافع حرم به راستی عجب ایمانی داشتند که در مقابله با داعش شجاعانه جنگیدند. و به حق مقام شهادت و شفاعت لایق کسانی است که در راه خدا مردانه با دشمن خدا می جنگند.