گل نرگس
از تلویزیون اخبار گوش می دادم که گفت: این روزها فصل برداشت گل نرگس در شهرستان خوسف استان خراسان جنوبی است. وقتی تماشای دشت گل نرگس از قاب تلویزیون تا این اندازه لذت بخش باشد قطعا قدم زدن در آن دشت وصف ناپذیر خواهد بود.
علت نامگذاری این گل را به نام نرگس نمی دانم. اما می دانم که در بین ما ایرانی ها نام گل نرگس با نام و یاد مولایمان حضرت مهدی عج عجین شده زیرا ایشان تنها گل باغ زندگی مادر بزرگوارشان نرجس (نرگس)خاتون هستند.
گزارشگر می گوید: این گل در سرمای پاییز و زمستان با دمای محیط سازگاری پیدا می کند. راز این نکته را نمی دانم ولی حالا که پاییز به پایان رسیده، دعا می کنم که زمستان مان با ظهور گل نرگس بهاری شود که او بهار انسان هاست.
پی نوشت: ۱- یکی از القاب حضرت مهدی (عج) ربیع الانام به معنای بهار انسان هاست.
جامانده
یادم نمی آید کجاها بودیم که سوزن نخ برداشتم و سفتش کردم، ولی الان میبینم که افتاده است. اگر پیدا نشود باید هر شش دکمه را عوض کنم. نمیشود که دکمهی دیگری به جایش دوخت. حالا مگر پیدا میشود؟ خیلی خنده دار است که در طول مسافرتت ندانی اصلا کجا دکمهی لباست افتاده و الان انتظار پیدا شدنش را هم داشته باشی. باید قیدش را بزنم دیگر.
بیسکوییتی که داخل کیفم گذاشتم و با خودم به حرم امام رضا(علیه السلام) بردم، له شده و همه چیزم بیسکوییتی شده است. وسایلش را خالی میکنم و کیف را میتکانم. دکمه ای از درونش، کف سینک می افتد. باورم نمیشود…پیدا شد?.
لباسم را برمیدارم تا دکمه را بدوزم. با کمال حیرت میبینم این دکمه دیگری است که افتاده و صاف هم توی کیفم رفته.
بعد از زیارت شاه عبدالعظیم حسنی، راهی مسجد جمکران و قم می شویم. برای نماز مغرب و عشا به حرم خانم فاطمه معصومه(سلام الله علیها) میرسیم. به رکوع که میروم دکمه لباسم را میبینم که کنار پایم افتاده است.
لااله الا الله…
چه حکایتی شده این دکمه ها. چه حرفی دارند؟ چرا اینقدر سر به سرم میگذارند؟ چرا کمی هوای دلم را ندارند؟
سلام نماز را که میدهم، لباسم را بررسی میکنم. بله، این سومین دکمه ایست که افتاده.
بعد از نماز صبح و زیارت امامزاده حسین در سعادتشهر، دیگر نمی خوابیم. راهی تا شهر خودمان نداریم. همه مشغول جمع و جور کردن وسایل و حلالیت طلبی از یکدیگر هستند. برای عوض شدن حال و هوا به آخر اتوبوس رفتم. مشغول گفتن و خندیدن بودم که مامان لیلا از جلوی اتوبوس صدایم کرد و گفت:"دکمه گم کردی؟" گفتم: “آره”
دکمه را که گرفتم دلم پرکشید تا کربلا…تا موکب…تا کفشی که گم شد. وقتی به موکب رسیدیم، دستمان آزاد نبود تا همان لحظه کفش هایمان را هم برداریم. سه تایی رفتیم وسایل را گذاشتیم و برگشتیم برای کفشها. هر چه گشتم کفشم پیدا نشد. کاش خودم جامانده بودم. حالا سه دکمه ای که افتاد و پیدا شد و کفشی که ماند و برنگشت، سخت ذهنم را درگیر کرده است.
پازل زندگی
گاهی دلت چیزهایی میخواهد که نه عقل هضمش می کند و نه احساس درکش می کند. چیزی مثل اینکه بگویی کاش آن شتری که می گویند در هرخانه میخوابد در خانه ات را گم کند یا مهلت دهد و زود در خانه بست ننشیند تا تو را ببرد به آغوش فراخ یا تنگ عالمی غریب.
گاهی به ظاهر مهلت میخواهی برای تکمیل پازل چند تکه ای انسانِ کامل؛ اما درست که نگاه می کنی می بینی به یکی از اسبابِ تکمیلِ پازل دل بسته ای. از بین تمام اسباب این یکی رابطه ی غریبی تری با باطنت دارد. گاهی آنقدر دلبسته ای که اگرمهلتت دهند تا پازل وجودت را کامل کنی بی آنکه حواست باشد تمام مهلت های داده شده را می سوزانی و دست آخر با پازل به هم ریخته، نَفَسِ آخرت را می کشی و دلت ابدا نمی سوزد برای مهلت های بر باد رفته.
این جنس دل بستن احتمالا ابتدای عشق باشد. شاید عاقلانه نباشد نگران شتری باشی که سر نرسیده. اما راستش دلداده که باشی نگران وصالی و تشابهت به معشوق. می توانی بروی پی تک تکِ تکه ها و هر روز یکی از تکه های تکاملت را سر جایش بگذاری و به تکامل برسی. و میتوانی طوری مهلت هایت را به عشق اسباب نجاتی که به آن دل بسته بودی بسوزانی که در نهایت تو را با پازل به هم ریخته بخرند یا به یک باره پازلت را برایت بچینند.
راه اول عاقلانه است و راه دوم عاشقانه و عشق امانتی ست که تنها انسان تقبل کرد و پذیرفت در سینه بنشاندش. گاهی دلت مهلتی میخواهد نه برای تکامل بلکه فقط برای بیشتر عاشقی کردن با کشتی نجاتی که در زیارتگاه خدا پهلو گرفته و در گودالی به گِل نه، که به خون نشسته بود.
من از بین تمام نشانه های ایمان پذیرفته ام یک نشانه بیشتر نداشته باشم آن هم عشق به تکه ای از خاک باشد که صاحبش ایمان را نشانه بود. به همین یک عشق قانعم که قناعت فراخی می آورد و خوشی.
اینجاست که می توانی سینه ی گر گرفته ات را به نسیم نَفَسی صاف کنی و رو به شتر سر نرسیده ی مرگ بگویی : نیا ! نیا که کربلا ندیده جان نمیدهم.
کربلا را که بدهند تکه های بعدی جور میشوند که عشق همیشه گره گشاست…
دل اربعینی
به کتانی هایی که امسال مادرم به من هدیه داد، نگاه میکنم. از لحظه ای که دیدمشان فقط یک جمله در ذهنم آمد؛ این همان کفش هاییست که برای پیاده روی نجف تا کربلا همیشه دنبالش بودم وپیدا نمیکردم. یک جفت کتانی کاملا مشکی و راحت و سبک. اما امسال پیاده روی در کار نیست…بهتر بگویم کربلا و اربعینی در کار نیست… امسال فهمیدم مثل هر سالی میشد با صندل و دمپایی پیاده روی کرد؛ اگر دل بود. ملزومات اربعینی شدن کتانی و لباس و پول نیست؛ دل است. توفیق است. دعوت است.
با تل خداحافظی نکن
تمام شد.
ولی نه برای تو بانو…
دیدنی ها را دیدی تا تمام شده ها را از ابتدا شروع کنی. باید علی وار خطبه بخوانی؛ میان کاخی که به توهم پیروزی، هلهله راه انداخته است .
با تل خداحافظی نکن…
تو باز هم بر تل خواهی ایستاد! تا شهادت دهی ، مردم با امام زمان خود چه می کنند… یک بار برای حسین ایستادی و نه بار برای پسران حسین خواهی ایستاد.
من و دنیا به فدای نماز نشسته ات ؛ ببخش که بار نهم انتظارت به طول می انجامد و شیعه رسم عاشقی نمی آموزد. سخت است.
هقرار نیست کربلا تکرار شود که تکرار اگر میشد دیوارهای حرمت شاهدند، سرهایی که پیشکشت می شدند این بار به ۷۲ نیزه بسنده نمی کردند…
قرار نیست کربلا تکرار شود قرار است جمالی که تو دیدی میان دل های مردمی بنشیند که از آفتاب به قدر پشت ابر بودنش بهره برده اند.
تو بر تل خواهی ایستاد چند قرن… و صبر میکنی تا ما این بار یاد بگیریم در عین زنده بودن از دنیایمان برای پسر حسین بگذریم .