درک متقابل!
ایام تابستان بود و جعفر آقا، دوستان سعید را که بچه های دبیرستانی بودند، جمع کرده بود و برایشان کلاس گذاشته بود و از دوستش دعوت کرده بود که عصر هر پنج شنبه به بچه ها در منزل ما قرآن و احکام یاد بدهد. یک روز صبح پنج شنبه استاد زنگ زد و گفت که برای درس… بیشتر »
نظر دهید »