کُلت
یک روز، در آفتاب گرم ظهر تابستان، دوست بسیار متدینم را دیدم که ابتدای جاده ی روستای مجاورمان، منتظر تاکسی ایستاده بود! با تعجب پرسیدم: الآن اینجا چکار می کنی؟ گفت: راستش من مدت طولانی بیمار بودم، نذر کردم اگر خوب شوم مجانی در یکی از روستاهای اطراف،… بیشتر »
نظر دهید »