تجافی!
پدرم یک دوست داشت که خلبان بود و در زمان جنگ هر وقت برای مرخصی میآمد و پدرم را میدید، به پدرم میگفت: حاجی بریم یه ناهاری بزنیم. پدرم هم قبول نمیکرد و می گفت: باشه سر فرصت. اما خلبان به پدرم میگفت: حاجی دم غنیمته! برای ما بعدی وجود نداره! همین الان… بیشتر »
نظر دهید »